به گزارش خبرنگار مهر، داستان این رمان در لهستان اشغال شده توسط آلمان فاشیستی میگذرد. ایرما زایدمان، بیوه موطلایی و زیبایی است که شوهرش؛ یک پزشک رادیولوژیست، چند ماه پیش از اشغال لهستان درگذشته است. ایرما لهستانی است و با اشغال لهستان و حضور فاشیستهای آلمانی، او درمییابد که یهودی است و یهودی بودن مترادف است با اردوگاه کار اجباری. قصه از سال 1943 یعنی زمانی شروع میشود که لهستان در اشغال نازیهاست.
رمان «خانم زایدنمان زیبا» برای اولین بار در سال 1986 در لهستـان، و 2 سـال بعد در آلمـان منتشر شـد. این کتاب، داستان لهستان قرن بیستم است: قصه اختناق و خشونت، ظلم و اجحاف، سنگینی طاقتفرسای ایدئـولوژی و به موازات آن، امید و آرزو، مقاومت و ایستادگی در برابر ارتش اشغالگر، خبرچینها و... داستان زیبا و غمانگیز لهستان اشغالشده بـه تـوان 2!
خلاصه داستان این رمان به این ترتیب است: یکی از خبرچینان نازیها که خود یهودی است، زایدنمان را به اداره گشتاپو لو میدهد تا به گمانش، طناب دار را از گردن خود باز کند. با دستگیری خانم زایدنمان حلقه مقاومت ضد فاشیسم، شروع به کار کرده و افرادی چون دکتر آدام کوردای زبانشناس، پاول کریسنکی عتیقهفروش جوان و شیفته ایرما زایدنمان و یوهان مولر آلمانی مقیم ورشو، سعی میکنند ایرما زایدمان را نجات بدهند. خانم زایدنمان به همت این حلقه کوچک، تنها یک شب را به خاطر یهودی بودن در زندان گشتاپو به سر میبرد. او از اردوگاه کار اجباری نازی ها قسر در میرود. اما بعدها، پس از شکست فاشیسم و پیروزی کمونیسم روسی، در بهشت سوسیالیسم، به جرم تعلق مذهبی از کار برکنار میشود.
رمان «خانم زایدِنمانِ زیبا» در 21 بخش نوشته شده است.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
چند سال بعد فیلیپک با دیلم و بیل، خیس عرق، چون انسانی غارنشین، با کاسهای سوپ و تکهای نان، تب در چشم و امید در قلب، در ویرانههای ورشو کار میکرد. آلمانیها او را پای دیوار نبردند، گرچه بهموقع و قبل از شروع قیام دستگیرش کردند و به جهنم اردوگاه کار اجباری فرستادند. در ماه مه 1945 دوباره در شهر زادگاهش بود. لاغر و استخوانی، پیرمرد شکستهای در لباس راهراه زندانیان. سرفه آزارش میداد. از سرگیجه رنج میبرد، گوشش سنگین شده بود. با این همه پاییز همان سال بیل و دیلم به دست گرفت. هرگز اینچنین سخت در زندگیاش کار نکرده بود. با کمونیسم یا بدون آن، با استالین یا بدون استالین، واقعیت این است که لهستان بار دیگر بر سر پاست. او این چنین استدلال میکرد. در سال 1946 در رژه اول ماه مه شرکت کرد و وقتی آنهمه پرچم سرخ و سفید دید گریست. در سینه لاغر و ضعیفش قلبی شاد در تپش بود. روز بعد پاولک را در خرابههای خیابان کروچا دید. همدیگر را در آغوش گرفتند. فیلیپک، کارگر راهآهن داد زد: «پاولک، ما دوباره صاحب لهستان شدهایم.»
«آره. ما صاحب لهستانیم.» یاد از دسترفتهها کردند، تعدادشان بیشتر از زندهها بود.
فیلیپک زیر لب گفت: «پس خانم مونیزیا در قیام کشته شد، چه دختر زیبایی بود. تو جوونی پاولک و به زودی عاشق دختر دیگهای میشی. ناراحت نشو که من پیرمرد با تو اینطور حرف میزنم. من زندگی رو میشناسم، در زندگی خیلی چیزا دیدهم، اونچه به تو گفتم، اتفاق میافته.»
این کتاب با 208 صفحه، شمارگان 770 نسخه و قیمت 10 هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما